در آن طلا که محک طلب کند شک است
ميان بيگانگي و يگانگي هزار خانه است.آنکس که غريب نيست شايد که دوست تو نباشد.کساني هستند که ما به ايشان سلام مي گوييم و يا ايشان به ما. آنها با ما گرد يک ميز مي نشينند،چاي مي خورند،مي گويند و مي خندند. «شما» را به «تو»،«تو» را به هيچ بدل مي کنند. آنها مي خواهند که تلقين کنندگاهِ صميميت باشند. مي نشينند تا بناي تو فرو بريزد.مي نشينند تا روز اندوه بزرگ. آنگاه فرارسنده ي نجات بخش هستند. آنچه بخواهي براي تو مي آورند،حتي اگر زبان تو آن را نخواسته باشد، و سوگند مي خورند که در راه مهر، مرگ چون نوشيدن يک فنجان چاي سرد،کم رنج است.تو را نگين مي کنند در ميان حلقه ي گذشت هايشان و انچه از یادت می برند گذشته پلشتشان است. جامه هايشان را مي فروشند تا براي روز تولدت دسته گلي بياورند و در دفتر يادبود هايشان خواهند نوشت. بر فراز گردابي که تو واپسين لحظه ها را در آن احساس مي کني مي چرخند و فرياد مي زنند:من!من!من!من! بايد ايشان را در آن لحظه ي دردناک بازشناسي. اما بايد که در گلدان کوچک ديدگان تو، باغ بي پايان «هرگز از ياد نخواهم برد» برويد. مگذار که در ميان حصار ِگذشت ها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزديکترين کسان خويش،آن زمان که مسيحا صفت به سوي تو مي آيند،بشور! تمام آنها که ديوار ميان ما بودند و انتظار فروريختن ونه خود فرو ریختن عذابشان مي داد. کساني بودند که مي خواستند آزمايش را بيازمايند؛اما من از دادرسيِ ديگران بيزارم! در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک،چيزي به جاي نمي گذارد. مهر،آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن،ضربه ي يک آزمايش به حقارت آلوده اش نسازد. عشق و محبت،جمع اعداد و ارقام نيست تا بتوان آن را به آزمايش گذاشت،باز آنها را زير هم نوشت و باز آنها را جمع کرد. آنچه من مي شنيدم آنچه مي گفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون مي شد و آنچه به گوش من مي ريخت به کشنده ترين زهرها آلوده بود.
نادر ابراهیمی
روباه و طبل
روباهی در بیشه ایی رفت. آنجا طبلی دید پهلوی درختی افکنده و هر گاه که باد بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آوازی سهمناک به گوش روباه آمدی. چون روباه ضخامت جثّه بدید و مهابت آواز بشنید، طمع در بستکه گوشت و پوست، فراخور آواز باشد؛ می کوشید تا آن را بدرید. الحق چربوی بیشتر نیافت. گفت: " بدانستم که هر کجا جثّه ضَخم تر و آواز آن هایل تر، منفعت آن کمتر." "کلیله و دمنه" ابوالمعالی نصر الله منشی
**************************************************
در پشت چارچرخه فرسوده ای كسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست...
فریدون مشیری
**********************************
زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزه ای زمرده نیست
زنده باش
هوشنگ ابتهاج-سایه
******************************************************
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
ار لوح معاصی خط عذری نکشیدیم هلوی کبایر حسناتی ننوشتیم
ما کشته ی نفسیم و صد آوخ که برآید از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم؟!
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است نامرد که ماییم، چرا دل بسرشتیم؟
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما، مور میان بسته روان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیف است دریغا که در صلح، بهشتیم
چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان خواند؟ یک روز نگه کن که بر این کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
گر خواجه شفاعت بکند روز قیامت شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
*************************************************************
دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد چاره آن است که سجاده به می بفروشیم
خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی لاجرم ز آتش حرمان و هوس میجوشیم
میکشیم از قدح لاله شرابی موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
****************************************************************************
تقدیم به قافله سالار عاشقان و شهیدان
به همه شب نالم چون نی
که غمی دارم،که غمی دارم
دل و جان بردی اما
نشدی یارم، نشدی یارم
با ما بودی ، بی ما رفتی
چو بوی گل به کجا رفتی؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چو کاروان رود فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم ، خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسیر عشقم چنان که دانی
رهایی از غم نمی توانم
تو چاره ای تو، که می توانی
گر ز دلبرانم آهی، آتش ازدلم خیزد
چو ستاره ای از مژگانم، اشک آتشین ریزد
دور از یارم ، خون می بارم
نه حریفی تا با او ، غم دل گویم
نه امیدی در خاطر ، که ترا جویم
ای شادی جان ، سرو روان ، کز بر ما رفتی
از محفل ما ، چون دل ما ، سوی کجا رفتی؟
با ما بودی، بی ما رفتی ،
تنها ماندم ، تنها رفتی
بکجایی غمگسارمن، فغان زار من بشنو، بازآ،
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو، بازآ
چو روشنی از دیده ی ما رفتی
با قافله ی باد صبا رفتی
با ما بودی، بی ما رفتی
تنها ماندم ، تنها رفتی....تنها ماندم ،تنها رفتی.!
به تو که بی خبر رفتی...غم دل برجای گذاشتی
*****************************************************************
مجنون و ناقه اش
مجنون كه چند فرسخ دور از ليلي زندگي مي كرد، هر روز ناقه اش را سوار مي شد تا به ديدار معشوق برود. طي راه از فكر ليلي بي طاقت مي شد و مهار شتر از دستش رها مي گشت. ناقه(شتر ماده) از قضاي اتفاق كرهاي داشت، پس چون خود را رها شده از مهار ميديد، روي برميگرداند و به همان مكان اول خود به سوي بچهاش بازميگشت. مجنون و ناقه هر يك مطلوب خود را ميطلبيد كه در دو نقطه مخالف قرار داشتند. هر روز همين بازي بود: مجنون به منزل ليلي عازم ميگشت، در راه از خود بي خود ميشد و ناقه سربرميگرداند. سرانجام مجنون طاقتش تمام شد، از پشت شتر خود را به زير افكند كه منجر به شكستن دست و پايش گشت؛ چند بيت مولانا اين است:
همچو مجنوناند و چون ناقهش يقين
ميكشد آن پيش و، اين واپس به كين
ميل مجنون پيش آن ليلي روان
ميل ناقه پس پي كره دوان
يك دم ار مجنون زخود غافل بدي
ناقه گر ديدي و واپس آمدي
عشق و سودا چونكه پربودش بدن
مي نبودش چاره از بي خود شدن
آنك او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سوداي ليلي در ربود
ليك ناقه بي مراقب بود و چست
چون بديدي او مهار خويش سست
فهم كردي زو كه غافل گشت و دنگ
رو سپس كردي به كره بي درنگ
چون به خود بازآمدي ديدي زجا
كو سپس رفته است بس فرسنگها
در سه روزه ره بدين احوال ها
ماند مجنون در تردد سال ها
گفت اي ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم
سرنگون خود را زاشتر درفكند
گفت سوزيدم زغم، تا چند چند؟
گاه چنان مي شود كه مصداق اين حكايت از برابر چشم دور نماند:سياست به راهي برود و مردم به راهي، فرهنگ به راهي برود و اقتصاد به راهي، آنده به راهي برود و اكنون به راهي، و از اين نوع... در اين صورت چگونه بتوان به مقصد رسيد؟ نتيجهاش تن آش و لاش مجنون خواهد بود كه گناهش آن بوده كه عاشق بوده
************************************************************
كیست این پنهان مرا در جان و تن كز زبان من همى گوید سخن
این كه گوید از لب من راز كیست؟ بنگرید این صاحب آواز كیست؟
در من انیسان خودنمایى می كند ادعاى آشنایى میكند
كیست این گویا و شنوا در تنم؟ باورم یارب نیاید كاین منم
متصل تر با همه دورى، به من از نگه با چشم و، از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتارهاست در پریشان گوییش اسرارهاست
گوید او چون شاهدى صاحبجمال حسن خود بیند به سر حد كمال
از براى خود نمایى صبح و شام سر برآرد گه زر وزن، گه زبام
باخدنگ غمزه صید دل كند دید هر جا طایرى بسمل كند
گردنى هر جا در آرد در كمند تا نگوید كس اسیرانش كمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست با كمال دلربایى درالست
جلوهاش گرمى بازارى نداشت یوسف حسنش خریدارى نداشت
غمزهاش را قابل تیرى نبود لایق پیكانش نخجیرى نبود
عشوهاش هر جا كمند انداز گشت گردنى لایق نیامد، بازگشت
ما سوا آینیهى آن رو شدند مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آینیه دید روى زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتى آن عشق بی نام و نشان بد معلق در فضاى بیكران
دلنشین خویش مأوایى نداشت تا در او منزل كند، جایى نداشت
بهر منزل بیقرارى ساز كرد طالبان خویش را آواز كرد
چونكه یكسر طالبان راجمع ساخت جمله را پروانه، خود را شمع ساخت
جلوهیى كرد از یمین و از یسار دوزخىّ و جنّتى كرد آشكار
جنّتى، خاطر نواز و دلفروز دوزخى، دشمن گداز و غیر سوز
عمان سامانی (تاج الشعراء)
*********************************************************************
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
"شیخ بهایی"
**********************************************************
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیدهام
"رهی"
***********************************************************
آنچه نادر ابراهیمی به همسرش نوشت:
هر آشنایی تازه، اندوهی تازه است. مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.
سخن عاشقانه گفتن دليل عشق نيست...عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان... عشق عادت نيست، عادت همه چيز را ويران مي كند از جمله عظمت دوست داشتن را...از شباهت به تكرار مي رسيم، از تكرار به عادت، از عادت به بيهودگي از بيهودگي به خستگي و نفرت
به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هر چه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد، آنچه فدا کردنیست فدا میکند، آن چه شکستنیست میشکند و آنچه را تحملسوز است تحمل میکند، اما هرگز به منزلگاهِ دوست داشتن به گدایی نمیرود.
بانوی بزرگوار من! به راستی که چه در مانده اند آنها که چشم تنگشان را به پنجره های روشن و آفتابگیر کلبه های کوچک دیگران دوخته اند...و چقدر خوب است که ما (تو و من) هرگز خوشبختی را در خانه همسایه جستجو نکرده ایم.
عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم، باورکن من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم-کودکانه و ساده و روستایی من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم ،مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست بل دلیل توقف است.
دو نفر که عاشق اند و عشق آن ها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند. اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافیست.
همسرم ! در این راه طولانی-که ما بی خبریم و چون باد می گذرد، بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش می کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت ما به اسارت نابخشودنی است.
عزيز من! (همسرم) خوشبختي، نامه يي نيست كه يكروز، نامه رساني، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهاي منتظر تو بسپارد. خوشبختي ، ساختن عروسك كوچكي ست از يك تكه خمير نرم شكل پذير... به همين سادگي، به خدا به همين سادگي؛ اما يادت باشد كه جنس آن خمير بايد از عشق و ايمان باشد نه از هيچ چيز ديگر... خوشبختي را در چنان هاله يي از رمز و راز، لوازم و شرايط، اصول و قوانين پيچيده ي ادراك ناپذير فرو نبريم كه خود نيز در شناختنش عاجز شويم. خوشبختي، همين عطر محو و مختصر تفاهم است كه در سراي تو پيچيده است...
چرا قضاوت های دیگران در باب رفتار، کردار و گفتار ما ، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند.......
کودکان دوامِ محدودِ شادیهایشان را باور نمیکنند. آنها به لحظههای سنگین ندامت نمیاندیشند. برای کودکان مرگ سوغاتیست که تنها به پدربزرگها و مادربزرگها میرسد.
دلم مي خواست سياستمدار بشوم، يك سياستمدار واقعي؛ سياستمداري كه به مردم راست بگويد و به خاطر آزادي همانقدر بجنگد كه به خاطر رفاه، به خاطر وطن همانقدر كه به خاطر اعتقاد . افسوس اما كه ديگر گذشته است و تابوتم را بر سر دست مي برند.
هرگز به این فکر نکن که در برابر فاجعه ای که هنوز اتفاق نیفتاده ،چگونه عزا بگیری.
نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد
گل از تو گلگون تر
امید از تو شیرین تر .
نمی شود، پاییز
فضای نمناک جنگلی اش
برگ های خسته ی زردش
غمگین تر از نگاه تو باشد .
نمی شود که بهار از تو سبز تر باشد ...
و صدای عابر پیری که آب می خواهد
به عمق یک سلام تو باشد
شهرها را مطلقا نمی توان به کوه و کوهستان تبدیل کرد ، اما کوه و کوهستان را به آسانی می توانند به شهر مبدل کنند ، و این روند مصیبت زدگی انسان عصر ما است .
احساس رقابت ، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی دارم. رقیب ، یک آزمایشگر حقیر بیشنر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود.
عشق به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است . عشق به وطن ضرورت است نه حادثه. عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.
مرگ ،سخن دیگری ستمرگ ،سخن ساده یی ست. ومن دیگر برای تو از نهایت ،سخن نخواهم گفت. که چه سوکورانه است تمام پایان ها .
بانوي من! يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست يك روز عاقبت. نه با سفري يك روزهنه با سفري بلند بل با آخرين سفريك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست _ يك روز عاقبت. نه با كلامي كم توشه از مهربانينه با سخني توبيخ كننده بل با آخرين كلام. يك روز عاقبت قلبت را خواهم شكست _ يك روز عاقبت. تو بايد بداني عزيز من بايد بداني كه دير يا زود _ اما، ديگر نه چندان دير_ قلبت را خواهم شكست؛ و كاري جز اين هم نمي توان كرد. اما اينك، عليرغم اين شكستن محتوم قريب الوقوع _ كه مي دانم همچون درهم شكستن چلچراغي بسيار ظريف و عظيم، فرو ريخته از سقفي بسيار رفيع خواهد بود _ آنچه از تو مي خواهم _ و بسياري از ياران، از يارانشان خواسته اند _ اين است كه بر مرده ام دل نسوزاني، اشك بر گورم نريزي، و خود را يكسره به اندوهي گران و ويرانگر وانسپاري... اينك احساس و اقرار مي كنم كه آرزويي مانده است _ آرزويي بر آورده نشد؛ و آن اين است كه تو را از پي مرگم اشك ريزان و نالان و فرياد زنان و نفرين كنان نبينم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، ياران و هم انديشانم را... اینبار هم دیر شد...
****************************************************************************
گر محتسب شکست خم می فروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
شاه و گدا به دیده دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
*********************************************************