آفتاب

بر تن خورشيد مي‌پيچد به ناز

چادر نيلوفري رنگ غروب

تك‌‌درختي خشك در پهناي دشت

تشنه مي‌ماند در اين تنگ غروب

از كبود آسمان‌ها روشني

مي‌گريزد جانب آفاق دور

در افق، بر لالة سرخ شفق

مي‌چكد از ابرها باران نور

 مي‌گشايد دود شب آغوش خويش

زندگي را تنگ مي‌گيرد به بر

باد وحشي مي‌دود در كوچه‌ها

تيرگي سر مي‌كشد از بام و در

شهر مي‌خوابد به لالاي سكوت

اختران نجواكنان  بر بام شب

نرم‌نرمك بادة مهتاب را،

ماه مي‌ريزد دورن جام شب.

نيمه شب ابري به پنهاي سپهر،

مي‌رسد از راه و مي‌تازد به ماه

جغد مي‌خندد به روي كاج پير

شاعري مي‌ماند و شامي سياه

در دل تاريك اين شب‌هاي سرد؛

اي اميد نااميدي‌هاي من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

مي‌درخشد بر رخ فرداي من.


فریدون مشیری

https://people.iut.ac.ir/fa/karimzadehf/%D8%A2%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%A8